Saturday, August 29, 2015

کاشفان نه چندان فروتن شوکران

- ابراهیم گلستان که معرف حضور هست؟: خشت و آینه، داستان، نقد، فروغ، زاویه های تند، لحن گزنده. آقای گلستان نامه ای به آیدین آغداشلو نوشته چندین سال پیش(دقیق اش می شود سال 1997). آیدین آغداشلو که معرف حضور هست؟: نقاشی، نقد، سفرنامه، طراحی. باری، آقای گلستان نامه ای به آقای آغداشلو نوشته به این مضمون کلی که دقیق هستی و عمیق نیستی؛ مهارت را به کمال داری، بر اندیشه بیفزا. یک جای نامه اش داستانی تعریف می کند با پیش  درآمد “اگر شنا می کنی یا در دریا نرو یا وقتی رفتی فقط قوزک پا را تر کردن شنا کردن نیست” که “چهارده پانزده سالی پیش رفته بودم در سان خوان، در اسپانیا، درست در وسط ساحل شرقی شبه جزیره اسپانیا، کنار مدیترانه. جای بسیار زیبا با ساحل بسیار بسیار دراز شن بسیار نرم طلایی. یک روز به خودم گفتم اینهمه در میان دریا پیش می روی، سه چهار کیلومتر شنا در یک جهت می کنی، یک بار هم به موازات ساحل برو و ببین پشت این دماغه نزدیک چه منظره ای می بینی، رفتم. دویست سیصد متری که رفته بودم ساحل قوس ور می داشت و جایی که نه از هتل و نه از میان دریا دیده می شد دیده شد. لوله قطوری می آمد در دریا که همه نجاست های هتل درجه اول و ده سان خوان و نمی دانم کجاهای دیگر را می ریخت در آن آبی ترین و خوشایندترین جای مدیترانه. اما این دیدن لازم بود و می ارزید به کنجکاوی. فردا از آنجا رفتیم و دیگر به هتل سان خوان برنگشتیم. گه را کشف تازه کرده بودیم. همان بس بود”. کلی چیزهای دیگر هم، گاهی در لفافه و گاهی درشت، گفته که نمی نویسم و می توانید متن کامل اش(+) را سر فرصت بروید و بخوانید.

-همه متن خواندنی نامه به کنار، این بخش اش بد جور ذهنم را درگیر کرده. این لوله گنداب پنهان پشت اولین پیچ، که آرام و مداوم در زندگی ات اتفاق می افتد، ولی مستقیم و بی پرده درک اش نمی کنی؛ شاید به دلیل سخت بودن هضم اش، شاید هم به خاطر همین که جلو چشم نیست. می خواهم بگویم خیلی از مسائل و اتفاقات زندگی ات را که نگاه می کنی، یا به گه رسیدی، یا در امتداد ساحل حرکت نکردی و خبر نداری.

-و البته باید یک تفاوتی قائل شد بین تجربه ها. بعضی تجربه ها و اتفاق های نادر در زندگی آدم هستند که دلپذیرند و آفتابی و شفاف و آبی مثل ساحل و آب های مدیترانه. اما بخش عمده تجربه های زندگی، دخمه و دالان اند و کوچه های بن بست با دیوارهای آجری نامرتب که بوی ماندگی می دهند و خیابان پر دود اند و سلول در بسته بدون پنجره و اقیانوس عمیق طوفانی. علی القاعده بنده و شمایی که این نوشته را می خوانید انتظار نداریم در این موقعیت های نوع دوم به نا امیدی، کشته شدن ذوق، از بین رفتن انگیزه، و حتا مثل داستان آقای گلستان گه، بر نخوریم. بحث من روی تجربه های نوع اول است.

-فکر می کنم شاید این برخوردن به ناپاکی و ناخالصی و ناامیدی بخشی از طبیعت باشد یا خاصیت انسان یا شوخی زشت سرنوشت یا هر مزخرف دیگری که توجیه اش می کند. حرف من این است که باید جلو این آنتی تز دو جا بایستی و بازی را به هم بزنی. یکی در مورد خودت، یکی هم در مورد عزیزترین ات. تا این جا که من زندگی کرده ام و زندگی دیده ام، هر کسی چیزی یا کسی را از همه عزیزتر دارد. فرق هم نمی کند که این چیز عزیزتر از هر چیز، معشوق ات باشد یا قدرت یا پول یا کامجویی یا هنر یا هر چیز دیگر.

-فکر می کنم لااقل برای این دو، خودت و آن یکتا چیز دیگر، باید جوری رفتار کنی که از هر طرف که رفتی به کثافت و گه برخورد نکنی. بی مسئولیت نباشی. بی خیال نباشی. خودت را گول نزنی. واقع بین باشی. کودن نباشی. و البته برای حفظ این دریای آبی و ساحل مرجانی، چیز و کس دیگری را به گند نکشی. این گمانم از همه این هایی که گفتم سخت تر باشد.

-و البته هزینه هم دارد. مهم ترین هزینه اش غرور است. باید پایت را بگذاری رویش. منعطف باشی و کوتاه بیایی و منطق را فراموش نکنی. و مهربان باشی. از خودت بگذری. حواس ات مرتب به خودت باشد. و بپذیری که ناگزیر اشتباه می کنی. تفاوت ها را بپذیری و اشتباه ها را آرام و بی تنش اصلاح کنی. همه این ها هم در مورد خودت و هم در مورد آن چیز یکتای عزیز مصداق دارد.

-شاید هم این ها تعریف عشق باشد. شاید باید عاشق خودت باشی و عاشق چیزی که به زندگی ات معنی می دهد و هدف و امید.

No comments:

Post a Comment