Friday, August 7, 2015

اين پيچك شوق ، آبش ده‌، سيرابش كن‌. آن كودك ترس‌، قصه بخوان‌، خوابش كن‌. بکن آقا جان، بکن


1- من در سفر همیشه راه را به اندازه مقصد، گاهی حتا بیشتر از مقصد، دوست دارم.

2- اول از همه هیجان جدا شدن و رها کردن است. زندگی ما در شهر، زندگی من لااقل، بسته شده به ساختمان های آجر سه سانت با آن رنگ زرد نفر انگیزشان، پنجره های کوچک آلومینیومی مستطیل شکل، ماشین های دوبل پارک شده، شعارهای روی دیوار، آدم های چرک و چروک و خموده، چهره های در هم و سرد، متلک ها و جوک های جنسی، سرهایی که فرو شده توی گوشی های هوشمند، فروشگاه های بزرگ با ویترین های درخشان که آدم ها با حرص از یک در وارد می شوند و با ناامیدی از در دیگر خارج، فروشگاه های کوچک با جنس های بنجل بی ارزش چینی که فروشنده های فرومایه به چند ده برابر قیمت به خریدار درمانده می فروشند، ماشین های چند صد میلیونی که به سرعت و بی توجه به هر قانونی خیابان ها را متر می کنند و سان روف شان باز است وکله بچه های معصوم چهار پنج ساله از میان آن بیرون است که با کنجکاوی دور و برشان را تماشا می کنند و سم بنزین و گرد و غبار ریه های حساس شان را تحلیل می برد و گردن های نازک و نرم شان منتظر یک ترمز ناگهانی راننده است؛ زندگی من در شهر از میان طمع و زمختی و ناآموختگی و بی تفاوتی و زشتی رد می شود و پیچ و تاب می خورد. به جاده زدن برای من مثل جنون آنی است. برگشتن و رها کردن همه این هاست. مقصد معمولا یک شهر است، مثل همین شهر خودمان. جایی که واقعن رها و آزادی، جاده است.

3- ته ذهن هر آدمی مفاهیم و فکرهایی هستند که ته نشین شده اند و از بین نمی روند. گیرم هم که مثل خوره روحت را در انزوا نخورند، لااقل گاه و بیگاه روحت را قلقلک می دهند، روح هم که می دانی، قلقلکی است. یکی از این مفاهیم ته نشین شده ته روح من، “گم شدن” است. تنها که می روم سفر، گاهی می روم پیاده روی و موبایلم و کیف پول و مدارکم را جا می گذارم. می روم یک خیابان پر درخت پر از آدم پیدا می کنم، دست هایم را می کنم توی جیبم، هدفون ام را می چپانم توی گوشم و راه می افتم، و فکر می کنم که الان من هیچکس نیستم، هیچ هویتی ندارم، نه کسی می داند کجا هستم، نه کسی می تواند به من دسترسی داشته باشد. از من آن چه به جا مانده، یک چمدان به هم ریخته است و یک حوله حمام خیس و یک تخت مرتب نشده و یک کوله. این آدمی هم که دستهاش توی جبیش است و با غریبگی، گاهی با حیرت، به مردم نگاه می کند من نیستم، یک آدم دیگر است که نه تعلقی دارد، نه آشنایی، نه آرزویی، نه برنامه ای؛ مثل برگ روی آب شناور است. به جاده زدن هم برای من همین حس گم شدن را دارد. حس در “میان” جاها بودن و به هیچ جا تعلق نداشتن.

4- یکی دیگر از جذابیت های راه برای من رانندگی است. اصلن سفری که با هواپیما و قطار بروی هیجان ندارد، مقدمه و پایان بندی ندارد. و من تحمل سرنشین بودن را ندارم. بی تاب می شوم، کمر و پاهایم درد می گیرد، حوصله ام سر می رود، مرتب نقشه و ساعتم را چک می کنم، هر 5 دقیقه یک بار دوست دارم از ماشین پیاده شوم، در ماشین در حال حرکت هم که کتاب می خوانم حالم بد می شود. اما وقتی رانندگی می کنم نه خوابم می گیرد نه خسته می شوم نه حوصله ام سر می رود، فرقی هم نمی کند جاده زیبا و مناظر متنوع باشند یا یکنواخت و کسل کننده. نمی دانم، شاید به خاطر این است که من یک کنترل فریک درجه یک هستم. شاید هم به نشستن و بیکار بودن عادت نکرده ام. نمی دانم. ولی هر چه که هست، جذابیت سفر به راه اش است و جذابیت راه به رانندگی اش.

5-تازه، موقع رانندگی من نطق ام هم باز می شود. انگار فضای نفس کشیدن پیدا می کنم. حرف می زنم. یاد فامیل و آشناهای فراموش شده می افتم. صدای موسیقی را بلند می کنم و با خواننده همراهی می کنم. و شوخی می کنم. من حس شوخ طبعی ام مدل حاضر جوابی و دست انداختن نیست. معمولن شوخی هایم پیچیده است، گاهی ارجاعی به کتابی یا فیلمی یا شخصیتی یا موضوعی هم دارد. گاهی اوقات فکر می کنم که ترجیح می دادم آدم لوسی باشم و کسی به شوخی هایم نخندد تا اینکه مثل الان کسی بعضی شوخی هایم را متوجه نشود. اما من به هر حال تلاشم را می کنم. در راه سفر، موقع رانندگی حس شوخ طبعی ام هم گل می کند.

6- من عکاسی را دوست دارم. با علاقه یک آماتور که همیشه آرزوی حرفه ای شدن داشته، عکاسی را دوست دارم. دوربینم که همیشه همراهم است. موقع خرید گوشی موبایل هم مهم ترین فاکتور برایم کیفیت دوربین اش است. همیشه مثل هفت تیر کش ها(نه هفت تیر کش های جدی مثل جان وین و کلینت ایستوود، بیشتر از نوع کمدی اش مثل ترنس هیل “اسم من هیچکس است”) آماده ام دوربینم را از غلاف اش بیرون بیاورم و از در و دیوار و همه چیز و هیچ چیز عکس بگیرم. در سفر که دیگر قابل کنترل نیستم. اما رانندگی در جاده برای من یک تناقض بزرگ دارد: این که نمی توانم آن قدر که دلم میخواهد عکس بگیرم. دستم بند فرمان است و این قدر هم ماجراجو نیستم که در این جاده های خراب و میان این راننده های از-بند-رسته، چشم از جاده و دست از فرمان بردارم و دنبال کادر مناسب بگردم. برای همین هر جا که می ایستیم به تلافی زمانی که پشت فرمان بودم هزار عکس می گیرم.

7- آن سفر، نه راه رفت، نه راه برگشت، زیاد عکس نداشت. اگر هم داشته، من نگرفتم. دستم طرف دوربین نرفت. ساکت بودم. از رانندگی چیزی خاطرم نیست. یادم نیست کجا توقف کردیم، چه خوردیم، دم کدام دستشویی عمومی ایستادیم، از کجا فلاسک آب جوش را پر کردیم. از منظره های اطرف چیزی خاطرم نیست. نمی دانم هوا بارانی بود یا نه. یادم نیست به شب هم خوردیم یا گرگ و میش به مقصد رسیدیم.
آن سفر نه در راه رفت و نه برگشت شوخی نکردم. یاد آدم های دور و نزدیک هم نیفتادم. یاد هیچ کس نبودم. اصلن من خودم هم نبودم. خودم یادی بودم نیازمند یادآوری، خاطره ای بودم از مردی که روزی پا به اتاقی گذاشت، بند کفشش باز شده بود، خم شد و بند کفشش را بست، بعد نگاهش را بالا آورد و تو را دید و برای همیشه گم شد. راه رفت و برگشت آن سفر به من احساس  گم شدن نداد. من قبلن گم شده بودم. چرا فکر می کردم پیدا شدم، که هویتی دارم، که لنگر زندگی ام به جایی گیر کرده است؟ من آن برگ روی آب بودم، ربطی هم به جاده لعنتی نداشت.
از راه آن سفر عکس ندارم، خاطره دارم. خاطره ام از رانندگی و منظره و همسفرانم نیست، تمام خاطره من، چشمان قهوه ای روشن تو است که گاهی از آینه به من نگاه می کردند، گاهی خیره بودند به دور دست جاده، گاهی هم به خواب، بسته بودند. من یک راه رفت، یک راه برگشت، غرق چشمان شیرین تو بودم.

1 comment:

  1. گاهی یه خاطره می‌شه تمام زندگی آدم، تمام لحظات شاد زندگی آدم
    خوب می‌فهمم
    این نوشته عالی بود

    ReplyDelete