آدم گاهی هم باید پنجره ها را کیپ ببندد، بنشیند آرام، کتاب بخواند، فکر کند، شوپن و تالیس و Autumn Song چایکفسکی گوش کند.
آدم گاهی هم باید سکوت کند، باید نگاه کند، باید لخت و ساکن باشد و انعکاس مبهم دوردست حرکت آدمها و اتفاقها از کنارش را حس کند.
آدم گاهی هم باید با خودش باشد، درون خودش را کند و کاو کند، محکم فوت کند روی لایه نرم گرد و خاکی که زاویهها و سایهها و تیره رنگها را پوشانده است.
آدم گاهی هم ناگهان به خودش میآید و میبیند دیگر کسی نگهاش نمیدارد. باید دستهایش را فرو کند در جیبهایش، چانهاش را فرو کند توی یقه لباسش، چشمهایش را ببندد، خودش را ببندد.
آدم گاهی هم باید جهتاش را و مسیرش را رها کند، جاری شود، رها شود.
آدم گاهی هم باید بایستد و بگذارد زندگی از کنارش بگذرد، و آهسته باشد.
آدم گاهی هم پیش میآید که کسی نگهاش نمیدارد.
No comments:
Post a Comment